اشتباه میکنی. من عاشقت نیستم.
زودترها چرا. اونموقع که هنوز دو تامون بچه مدرسهای بودیم. پسربچهها معمولاً تو خیالبافیهاشون یکی از دخترهای همبازی را به عنوان همسر آینده در نظر میگیرند. من هم اونوقت تو رو زن آیندهی خودم میدونستم. از اون روزی که با مامانم و داداش کوچیکم اومدیم خونهتون و تا شب موندیم شروع شد. من کلاس سوم بودم و تو دوم. یادته چقدر با هم بازی کردیم؟ صدای اذان مغرب هم که بلند شد هردو رفتیم وضو گرفتیم و کنار هم ایستادیم و نماز خوندیم. چه احساس خوبی بود. اگر واقعاًعبادتی هم کردهباشم همون دورهی بچگی بوده. آسمون بچهها پره از خدا و فرشتههای بالدار رنگ و وارنگش برعکس آسمون ما آدمبزرگها که پر از سنگ و شهاب و سیاهچالهاست. (یاد خورشیدگرفتگی افتادم. لحظهی کامل شدنش ماه واقعی رو دیدم که چه شکل زمختی داشت. بدریختترین تکه سنگی که تا اونروز دیده بودم) و اون شب چه حس خوبی داشتم. از همون شب حس کردم عاشقت شدم . آره ، عاشق! عجیبه که بچهها عاشق بشن؟ برای من یکی که عجیب نیست خیلی هم طبیعیه . چون شاید تنها عشق واقعی بوده که تا حالا تجربه کردم.
اون بعدازظهر جمعه رو که خونهی مادربزرگ مهمون بودیم یادت میاد؟ همهی بچهها پای تلویزیون نشسته بودند و برنامه کودک میدیدند اما تو یک گوشهی دنج از اون حیاط بزرگ نشسته بودی و داشتی برای خودت با سنگها بازیهای عجیب و غریب میکردی. نمیدونم تو حیاط چکار داشتم اما وقتی خواستم برم داخل صدام کردی و خواستی بشینم باهات بازی کنم. گفتم: الان کارتون نیک و نیکو شروع میشهها. گفتی: ولش کن بیا بشین بازی کنیم. و من نشستم و گرم بازی شدیم. کمکم بازی با سنگ و ریگ جای خودشو به نمایشنامهی از پیش نانوشته ( فیالبداهه) ای داد که معمولاً بچهها با هم بازی می کنند. من شدم شوهر و تو زن. بهت گفتم : حالا که مثلا ًشوهرتم میتونم ببوسمت؟ و تو اجازه دادی. اون موقع فکر میکردم بزرگترین لذتی که برای مردها وجود داره بوسیدن زنهاست. و محکم بغلت کردم و بوسیدمت و این بزرگترین لذت را با اون بوسهبازی طولانی تجربه کردم. و تو برعکس بقیهی دختربچهها نه تنها سرخ نشدی و لبت رو گاز نگرفتی و فرار نکردی، خیلی هم خوشت اومد.
سالها گذشت و هردو بلوغ رو پشت سر گذاشته بودیم. چند سالی بود که به هم فکر نمیکردیم. دخترها موقع بلوغ دوست دارند با پسرهایی که چندسال از خودشون بزرگترند دوست بشن و من و تو تفاوت سنی چندانی نداشتیم. همهش چندماه! و من هم چند سالی بود که اون حال و هوا از سرم بیرون رفته بود. تا موقع چیدن آلوچهها شد توی اون روز گرم تابستونی و اون باغ قشنگ که امروز چیزی ازش باقی نمونده. حمید رفته بود بالای درخت و شاخه ها رو تکون میداد و آلوچههای خوشرنگ و رسیده چادر را سنگین میکرد. و من حس می کردم که درخت بیچاره نفس راحتی میکشه و میگه : آخی سبک شدم! تکوندن که تموم شد ایستادیم تا آلوچههای روی زمین رو جمع کنیم و من از روی شوخی یک آلوچه به طرف پدرام پرت کردم. به تو خورد. تو برگشتی و نگاهم کردی. هر دومون سرخ شده بودیم . من از خجالت اشتباه و تو رو نمیدونم ازچی؟ شاید از عصبانیت! ولی هیچ وقت تا اون روز تو رو به اون زیبایی ندیده بودم. هیچ وقت اون جور تو چشمهام زل نزده بودی.
چند وقت بعد یک روز جمعه خونهی مادربزرگ مهمون بودیم. تو توی اتاق اونوری روی صندلی نشسته بودی و با بقیهی دخترها حرف میزدی و من توی اتاق اینطرف توی درگاه ایستاده بودم و با شروین صحبت میکردم. پاهات را روی هم انداخته بودی. چقدر خوشتراش بودند. نمیدونم چرا جوراب پات نبود . از مادربزرگ نمیترسیدی؟! چندبار نگاهت کردم. شروین رفت. دفعهی آخر نگاهمون با هم گره خورد . و تو بلند شدی و از اتاق بیرون آمدی و از کنار من که رد میشدی با نفرت نگاهی به من انداختی. فکر کرده بودی دارم چشمچرونی میکنم. اشتباه کردی.
تا چند روز حالم خوب نبود.احساس شکست در عشق افسردهام کرده بود. چندوقت که گذشت و بهتر شدم با خودم عهد کردم دیگه عاشق کسی نشم و جالبه که هنوز نشدم.
یکی دو سال بعد محمود اومد خواستگاریت. همه تعجب کرده بودند که چطور این پسرهی دیپلمه اومده خواستگاری دختری دانشجو از خانوادهای که کمترین میزان تحصیلاتش لیسانس بود. بعد که به همه گفتی دوست پسرت بوده چه المشنگهای به پا شد. فقط مادرت محمود رو قبول داشت و تو با وجود همهی مخالفتها زنش شدی چون عاشق مادیات بودی و خوب اون هم یک بازاری پولدار بود.
قبل از ازدواجت آخرین باری که خونهی مادربزرگ مهمون بودیم سنگینی نگاهت رو حس کردم و وقتی برگشتم و نگاهت کردم دیدم سرخ شدی و سرتو پایین انداختی. ولی من دیگه اون احساس رو نداشتم.
حالا هم هروقت همدیگه رو میبینیم نمیدونم چرا سرخ میشی و نگاهت رو از من میدزدی؟
اشتباه میکنی من عاشقت نیستم و حالا که فکرش رو میکنم میبینم همون موقع هم اشتبا ه میکردم. ما برای هم ساخته نشده بودیم.
هیوا در وبلاگش به شعر، داستان کوتاه و موضوعات ادبی پرداخته. کارهای جالبی دارد و امیدوارم در این زمینه موفق باشد. من با این وبلاگ از طریق کامنتی که سعید گذاشته بود آشنا شدم. البته من نمیدانم که سعید همان هیواست یا هیوا همان سعید است و یا هردو همان دیگری هستند؟! مساله این است.
من هم اگر فرصت کافی داشتم دوست داشتم که تجربههای داستان نویسیام را اینجا بگذارم. کار جالبی است اما امان از گرفتاریهای زندگی که فرصت سر خاراندن هم به آدم نمیدهد.